نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

دنیای رنگ ها

خیلی حرفی برای گفتن ندارم ... این نقاشی ها و کاردستیها پر از حرفه ... (خاله شاداب عزیز این نقاشی ها تقدیم به شما) این ها مدل جدید شمع های دخمل عاشق شمع ماست ... پشت کارت سی دی عموپورنگ این هنرنمایی ها رو انجام داده ... قبلاً آدمکا رو خیلی ریز می کشید همراه با دست و پا و مو اما جدیداً فقط یه کله بزرگ میکشه که کل صفحه رو میگیره ... کار با آبرنگ ... اشتباه نکنید اینا هم شمعه ... یک سر بزرگ که کل صفحه رو میگیره و موهایی که کاملاً دور تا دور سر کشیده میشه، چشمها که مشخصه، بینی و اونی که زیر بینی هست لب و اونی که بالای بینی هست سبیلشه(!!!)، پس طبیعتاً تصویر بابا رو کشیده (!)... نقاشی از نانسی که گوشواره هم داره...
30 مهر 1391

سارا عروسه ...

سارای عزیـــــزم، میدونم اینجا رو می خونی، به همین خاطر این مطلب رو فقط برای این مینویسم که عروسیت رو بهت تبریک بگم، آخه من نمیدونستم عروس شدی که تازگی از مامان پری شنیدم، برات خیلی خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب بهت شاد باش می گم ، انشالله که خوشبخت بشی ... این گلها از طرف من و نیکا و باباش تقدیم به تو و همسر گرامی ... می بوسمت ... اینم یه خاطره از همون شب که خبر عروس شدن سارا رو شنیدم: رفته بودیم فرودگاه دنبال مامان جون پری که از تهران برگشته بود، نیکا بغل من بود و نانسی هم بغل نیکا، توی محوطه چشم چشم میکردم مامان رو ببینم که بهش گفتم نانسی رو ببر بالا تکون بده تا مامان جون ما رو ببینه همین کارو مثل یه بازی با خنده انجام داد که همون ...
26 مهر 1391

روز فرشته ها

 پاییز شروع شده، نیمی از مهرماه سپری شده، ماهی که برای من یادآور روزهای شاد مدرسه ست : بدو بدو ها و شیطنت های توی راه، دفتر و کتاب های جلد شده، مداد سوسماری سیاه و قرمز، پاک کن های دو رنگ جوهرپاک کن، خط کش شکل دار و جامدادی، گونیا و پرگار، سیب مهر(سیب درشت و دو مزه پاییزی) و شیشه مربایی که پر میشد از دونه های درشت انار با یه ساندویچ تپل نون و پنیر و گردو ... آخ که چه روزایی بود، نمیدونم این روزها هم بچه ها شادی ها و لذت های دوره ما رو تو روزهای مدرسه شون دارن یا نه، خدا کنه اینطور باشه ... راستی امروز هشتم اکتبر و روز جهانی کودکه، کودکان سرزمین من روزتون مبارک ... کودکان همه ی دنیا روزتون مبارک ... دیروز به باران زنگ زدی و روزش رو ...
17 مهر 1391

مامان جون بزرگ

هفته گذشته یک روز ماموریت داشتم که باعث شد برای اولین بار یک شب رو دور از تو در اصفهان سپری کنم، باید اعتراف کنم که اون شب جای چیزی در دلم خالی بود، انگار گمشده ای داشتم که فکرش تا صبح دهها بار چشمام رو باز کرد ... خدا رو شکر اون شب پیش مامان پری راحت خوابیده بودی و به قول مامان پری امتحانت رو به خوبی پس دادی، امیدوارم دیگه مجبور نشم بدون تو جایی برم .... راستی همون شبی که من اصفهان بودم مادر بابا رضا (آقا جون شما) فوت کرد، با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، با مرگش دلم گرفت، همین جا به بابا رضا و همسرم تسلیت میگم ... اگه دیده بودیمشون قطعاً تو "مامان جون بزرگ" صداشون میکردی، آخه به مامان بزرگ های بابا و مامان میگی "مامان جون بزرگ" .....
15 مهر 1391
1